مجله مهر- پریناز فروزان: علیخانی با گشوده شدن پنجره هجدهم ماه عسل رو به مخاطبینش، از نسبتی گفت که بین این شبها و روزهای تقسیم سربازی وجود دارد که شاید آقا پسرها از دختر خانمها بهتر درک کنند، نه چون فهم عمیقتری دارند، بلکه چون تجربه روزهایی را در زندگیشان دارند که شاید در زندگی دخترخانمها نیست. روزهای خاطرهانگیز سربازی و لحظههای پر اضطراب و دلشوره تقسیم. دلواپسی از اینکه به کدام شهرستان فرستاده بشوند، چه زمانی این اتفاق بیافتد، چه مدت طول بکشد و چه اتفاقاتی در انتظارشان است. وی افزود: این شبهایی که ما در آن قرار داریم و بابتش شاکریم که حیات داریم و نفس میکشیم، برای اینکه قدرش را بفهمیم که شاید در زندگی تکرار نشدنی باشد، دقیقا همین شرایط را دارد و البته فراتر از آن و بسیار بسیار فراتر از آن؛ خندهدار خواهد شد این مثال در برابر این شبها.. این تقسیم قرار است برای همه ما اتفاق بیافتد ودیگر زن و مرد، پیر و جوان و دختر و پسر ندارد. شامل حال همه ماست. و این که چه تقدیری، چه سرنوشتی و چه مسیری برای ما رقم میخورد. و چه طور میتوانیم از او بهترین و قشنگترینها را بخواهیم. حتی اگر التماس میکنیم برای داشتن چیزی، از او بخواهیم که اگر به صلاح ما است اجابت کند.
داستان مهاجرت محمد به آمریکا
علیخانی پس از پخش آیتم پشت صحنه روز گذشته با مهمانان این قسمت در فضایی با حال و هوای همیشگی ماه عسل به گفتگو نشست. محمد که متولد سال 1346 و اهل تهران است به همراه همسرش مهمان ماه عسل بودند. محمد از 14 سالگی و به هنگام شکلگیری شخصیت و در عنفوان نوجوانی و همسرش از سه سالگی به همراه خانواده به آمریکا مهاجرت کرده بودند. محمد داستان زندگیاش را این گونه روایت کرد: همراه خانوادهام زمانی که تنها 14 سال سن داشتم به آمریکا هجرت کردیم. پدر و مادرم به ایران برگشتند و من و خواهرم که حدود دو سال از من بزرگتر بود چند سال نزد عمویم زندگی کردیم. زمانی که 16 و 17 ساله بودیم هر دو هم تحصیل میکردیم و هم شاغل بودیم در نهایت توانستیم خانهای را اجاره کنیم و مستقل از خانواده عمویم زندگی کنیم و بعد از حدود سه سال خانوادهمان به ما ملحق شدند و زندگی در آمریکا را ادامه دادیم. کسی با استقلال ما مخالف نبود، به خاطر اینکه فرهنگ غالب خانوادههای آمریکایی فردگرایی است. وقتی یک جوان به سن 18 سالگی میرسد مختار است که بین زندگی با خانواده و زندگی مستقل انتخاب کند. اما همسر محمد که از خانوادهای مذهبی و سنتیتر بود نه تنها مستقل از خانواده زندگی نکرده بود بلکه دانشگاه محل تحصیلش را نزدیک محل سکونت انتخاب کرده بود تا از خانواده دور نماند.
زندگی به سبک آمریکایی
من خود را با فرهنگ غرب خیلی زود تطبیق دادم. به خصوص اینکه در سن نوجوانی دلم نمیخواست خیلی متفاوت با دیگران رفتار و زندگی کنم. به دلیل اینکه هنوز به طور کامل به زبان انگلیسی مسلط نبودم بیشتر به ورزش میپرداختم که نیازمند استفاده گسترده از زبان نباشد. خانواده من ضد مذهب نبودند اما مذهبی هم نبودند. من از کودکیهایم به یاد میآورم که مادرم نماز میخواند و پدرم حتی به من هم نماز خواندن را یاد داده بود؛ ولی با مهاجرت به آمریکا همه اینها به فراموشی سپرده شد. آنجا دیگر این مسائل به عنوان ارزش شناخته نمیشد و ما هم سعی میکردیم بر ضد ارزشهای آمریکایی رفتار نکنیم. مسائلی که برای حفظ یک خانواده مفید و مؤثر است دیگر در خانواده ما رعایت نشد و بیشتر تمرکزمان را بر پیشرفت اقتصادی و علمی گذاشتیم. یک ضربالمثل معروف آمریکایی میگوید: «خانوادهای که با هم عبادت و نیایش میکنند با هم میمانند» اتفاقی که برای خانواده من نیفتاد و به این شکل حرکت نکردیم. بیشتر ذهنیت ما به سمت دنیا و ارزشهای دنیایی رفت.
جوانی، تحصیل، لذتجویی
علیخانی از سبک زندگی، علایق، انتخابها و ذائقه محمد در روزهای جوانی پرسید. محمد ویژگی آن روزهای زندگیاش را این گونه توصیف کرد: جو حاکم بر آمریکا سعی در ایجاد روابط بین دختر و پسر در دبیرستان، کالج و دانشگاهها داشت. محیطهایی مثل کلوبها و کنسرتها برای من در سن جوانی جذابیتهای خاص خود را داشت و با نقل مکان به کالیفرنیا و نزدیک شدن به لاس وگاس به کازینو هم راه پیدا کردم. آن زمان که 25 سال داشتم، تصور میکردم بهترین سبک زندگی را دارم و از این بهتر وجود ندارد و از آن لذت میبردم. وی با اشارهای به دوران تحصیلش در دبیرستان از تفاوتی که با سایر همسالانش در ادای احترام به معلم داشت گفت که همین امر موجب شد تا یکی از معلمهایم یک بورس تحصیلی به مبلغ 13 هزار دلار برای من تهیه کرد و من وارد یک کالج فنی حرفهای شدم و پس از گذراندن یک دوره یک ساله الکترونیک وارد محیط کار شدم. ابتدا کارمند بودم و بعد از گذشت یک مدت متوجه شدم که میتوانم با تأسیس یک شرکت، برای خود کار کنم. ولی قوه پیشرفتم را احترام به بزرگتر، و کمک به مددجویان معلول و میانسال میدانم. شاید خواست خدا بود که ثروت اخلاق را همراه خودم داشتم و اگر نبود درهای موفقیت به روی من گشوده نمیشد. همین اخلاق موجب شد تا دیگران به تبلیغ کارم بپردازند و شرکتم گسترش پیدا کرد و تا سن 25 سالگی من از وضعیت خوب مالی برخوردار شدم و همین امر باعث شد تا توقعاتم از دنیا بالا برود و خود محوری من با تمکن مالی به اوج خود رسید.
روزی که لذتها برایم عادی شد
قدرت مالی باعث شد تا به دنبال کسب لذتهای جدید مثل مسافرت، پارتیهای شبانه، رقص و پایکوبی باشم. انواع موسیقی را کار میکردم. و سبک زندگیام به گونهای بود که قسمتی از خانه را به انواع سازهای موسیقی و قسمت دیگری را به بار و انواع مشروبات الکلی اختصاص داده بودم. خانوادهام به ایران رفت و آمد داشتند و کسی منتقد سبک زندگی و رفتار من نبود. چون این شیوه برایشان عادی و قابل قبول بود. علیخانی به محمد گفت: تو دارای یک شناسنامه و پاسپورت بودی که در آن نام محمد، دین اسلام و مذهب شیعه به عنوان مشخصاتت به صورت سنتی ثبت شده بود. آیا نسبت به این موارد توجه و یا سؤالی داشتی؟ محمد گفت: هیچ وقت به این مسائل فکر نمیکردم. حتی برایم مهم نبود که نام من نام شخصیت مهمی در عالم است. به تنها چیزی که فکر میکردم رسیدن به آخر هفته و برگزاری باربیکیو و رقص و خوشگذرانی بود. علیخانی گفت: پس شرایطت از دیدگاه خودت عالی بود، کسی مخالف این سبک رفتار و زندگیات نبود. فقط به این فکر میکردی که اعتبارت در حوزه کاریات و درآمدت افزایش پیدا کند و این لذتها بیشتر و بیشتر بشود. هیچ یک از ما نمیتوانیم خرده بگیریم، چون به هر حال آدمیزاد است و گذشتن از لذتهای این کره خاکی خیلی سخت است. مخصوصا برای تویی که کسی هم نبوده تا مانعت بشود و خیلی هم صادقانه میگویی حتی به اسمت هم فکر نمیکردی و صرفا دین و مذهبت تنها واژگانی بوده که در پاسپورت و شناسنامهات ثبت شده بود. محمد تأیید کرد و گفت: تا به جایی رسیدم که دیگر این لذتها برایم عادی شده بود و به دنبال لذتهای جدید بودم تا این که از طریق تبلیغاتی با یک کارناوال آشنا شدم و تصمیم گرفتم در این کارناوال شرکت کنم.
معجزه کتابی که نمیشناختم
وقتی به قصد سفر به کارناوال خانه را ترک کردم خواهرم کتاب سبز رنگی را از سفره هفت سینی که روی شومینه پهن بود آورد و گفت از زیر آن کتاب رد بشوم و آن را ببوسم. فهمیدم این کتاب قرآن است ولی تا به حال اصلا به آن توجهی نداشتم. خواهرم هم اعتقاد خاصی به قرآن نداشت اما طبق یک اعتقاد سنتی که اگر از زیر قرآن رد بشوی به سلامت برمیگردی و از آنجایی که من یک قطب اقتصادی خانواده بودم این کار را کرد. کتاب را که باز کردم و ترجمه فارسیاش را دیدم تصمیم گرفتم آن را همراه خودم ببرم و ببینم در آن چه چیزی نوشته شده، ضمن اینکه از این طریق به خواهرم ثابت کنم ذهنیت خرافاتی و عقب ماندهای دارد. چون تحت تأثیر تفکرات عمویم که ذهنیت خوب و کلام مناسبی نسبت به دین نداشت و کافر هم بود، قرار داشتم. و این اتفاق عجیبی بود که من به هنگام سفر و اشتیاق برای افتادن در دره فسادقرآن را که آخرین ریسمان الهی برای نجاتم بود همراه خودم بردم بعدها فهمیدم که از چه خطری نجات پیدا کردم.
دستی که دستم را گرفت
تصمیم گرفتم به هتل بروم و استراحت کنم و سرحال برگردم. و امروز فکر میکنم خداوند و فرشتگان آن لحظه به من میخندیدند که با چه شوقی برای استراحت به هتل میروم و فکر میکنم بعد از یک استراحت کوتاه خودم را از هتل به جشن میرسانم. وقتی خواستم بخوابم تصمیم گرفتم کمی مطالعه کنم تا چشمانم خسته بشود و تنها کتابی که داشتم قرآن بود چند صفحهای خواندم و چشمهایم را بستم. کمتر از یک دقیقه چراغ را روشن کردم و به معنای کلماتی که خواندم فکر کردم: این است کتابی که راهنمای پرهیزگاران است و اگر تو را شکی است پس بیاورید مانند آن سورهای... ایها آیات اولیه سوره بقره بود و مانند پتکی بر قلبم کوبیده میشد... به این فکر میکردم که این کتاب از 1400 سال پیش آمده و خداوند در آن رجزخوانی میکند و میگوید کسی نمیتواند کمر من را بشکند. چرا کسی تا به حال از این رجزخوانی به من چیزی نگفته است. 14 بار این آیات را خواندم. من این کتاب را تا به حال نخوانده بودم ولی متعجب بودم از این که مسلمانان اطرافم تا به حال از این موضوع چیزی به من نگفته بودند که به آن فکر کنم و بین مسیری که پیش گرفته بودم و مسیری که قرآن به آن هدایت کرده بود تصمیم بگیرم و راه درست را انتخاب کنم. یا راه من درست بود و یا باید به خط قرمزهایی که قرآن برایم مشخص کرده بود عمل کنم. این فکر با ذهن من بازی میکرد و صبح که بیدار شدم انسان روز گذشته نبودم. این سؤال برنامه ریزی من را بهم ریخت و این فکر برایم ایجاد شد که شاید ارتباطی بین من و خالقم هست و من متوجه نبودم. احساس میکردم این آیات میخواهند من را از خواب غفلت بیدار کنند.
سفری برای رسیدن به خدا
به کارناوال نرفتم و مسیرم را به سمت جنگلهای آمازون تغییر دادم. و بعدها متوجه شدم که خیلی از افرادی که وارد کارناوال میشوند به دلیل روابط گسترده و فساد بیش از حد بعد از گذشت چند سال با ابتلا به بیماریهای ناشناخته از دنیا میروند. در تمام مسیر، در کشتی به خواندن آیات قرآن مشغول بودم و هرجا سؤالی داشتم زیر آیات قرآن خط میکشیدم. تا این که به جزیرهای رسیدم که محل زندگی سرخ پوستان بود و اجازه نمیدادند هیچ سفیدپوستی شب را آنجا بگذراندند. با این حال با رئیسشان صحبت کردم و متعاقدش کردم که شب آنجا بمانم. و حدود یک ماه در این جنگلها ماندم و در خلوت حدود دو سوم قرآن را مطالعه کردم. و آرام آرام فطرتم بیدار شد. بعد از یک ماه محمد متفاوتی شدم و به آمریکا برگشتم. خانوادهام از همان ابتدا متوجه تغییراتی در رفتار من شدند. وقتی برگشتم ماه رمضان بود و من در قرآن خوانده بودم که اگر در ماه رمضان مسافر باشی بعد از برگشتن باید روزههایت را بگیری و من بدون هیچ اطلاع درستی درباره زمان و نحوه روزه گرفتن، روزه گرفتم. همزمان یکی از آشنایانمان به آمریکا آمده بود و از او نماز خواندن را یاد گرفتم. خانوادهام ابتدا فکر میکردند این حالات من زودگذر است و اهمیت چندانی نمیدادند. اما بعد که از پارتیها و آن سبک رفتار و زندگی فاصله گرفتم در ذهنشان جا افتاد که یک تغییر کلی در ذهن محمد شکل گرفته است، اما بر خلاف همسرم که از یک خانواده سنتی و مذهبی است من در این مسیر همراهی نداشتم.
منطقی که قرآن نشانم دارد
احسان علیخانی از محمد پرسید تو در 27 سالگی اطلاعات زیادی درباره دین نداشتی و حالا در این مسیر تنها بودی معلمت چه کسی بود و چه کسی برای فهم قرآن کمکت کرد؟ محمد گفت: خداوند در قرآن بیان میکند که این قرآن کتابی است که برای فهم آسان است. و اگر معلمی هم نداشته باشی و این کتاب به دستت برسد راهنماییات میکند و تو را به سمت خدا میبرد و این کتاب به طور واضح اشاراتی را نشان میدهد که انسان متوجه میشود. چون راجع به شیعه و سنی و اختلاف این فرقهها هم چیزهایی شنیده بودم. وقتی تحقیق کردم متوجه شدم تفاوت زیادی بین فرقههای مسلمانان نیست، فقط الگوهایشان با یکدیگر فرق میکند. وقتی سوره احزاب آیه 33 را میخواندم متوجه شدم که راجع به یک خانواده صحبت میکند که خداوند آنها را از هر عیبی دور نگاه داشته است. برایم عجیب بود که خدا چرا این کار را کرده، خداوند در قرآن میفرماید پروردگار شما حکیم است و حکیم فعل بیهوده انجام نمیدهد. به همین خاطر این نکته در ذهن من شکل گرفت که خداوند به این خانواده نظری داشته که آنها را از هر عیبی منزه و دور کرده است. در آیات دیگر هم خداوند فرموده بارها به این کتاب رجوع کنید و ببینید میتوانید عیب و ایرادی در این کتاب پیدا کنید. من اینها را در کنار هم گذاشتم و یک منطقی را در ذهنم ایجاد کردم و به این نتیجه رسیدم مثل هر کتابی که در دانشگاه تدریس میشود این کتاب هم به یک معلم احتیاج دارد که به تمام مسائل کتاب اشراف دارد و از اسرارش رمزگشایی میکند و آن معلم امام است. هنوز این کلام پیغمبر به گوشم نخورده بود که من از خودم دو چیز را در میان شما باقی میگذارم که یکی قرآن و دیگری اهل بیت من است، ولی این منطق، خودش را در قرآن به من نشان داد.
آشنایی با امام حسین (ع)
آن زمان، یعنی حدود 22 سال پیش که تعداد مسلمانان درآمریکا خیلی کم بودند، در لس آنجلس مجلسی به عنوان هیئت امام حسین (ع) توسط یک ایرانی به نام علی برگزار میشد؛ خیلی دوست داشتم به آنجا بروم و سؤالاتم را بپرسم. همانجا با خانواده همسرم آشنا شدم و زمینه ازدواج ما فراهم شد. و این برکت شبهای محرم و امام حسین(ع) بود که شامل حالم شد. اطلاعات زیادی راجع به امام حسین (ع) نداشتم. ولی بعدها که تاری را مرور کردم متوجه شدم یک مردانگی اتفاق افتاده و همان طور که من قرآن را باز کردم و یک سری حقایق را دیدم و نتوانستم به سادگی از آن عبور کنم؛ امام حسین هم یک سری حقایق را درک میکند نمیتواند از آن عبور کند و به همین خاطر همه چیزش را برای آن میدهد، تا این حقیقت برجا بماند و برایم خیلی ارزش داشت که مردی این چنین ایستاده و این چنین مقاومت میکند برای حفظ حقیقتی که در جهان درک کرده است.
آغاز زندگی دوباره
یک سال و نیم بعد از سفر برزیل متوجه شدم که حج به من واجب است، تاریخ حج تمتع را دیدم و به سفارتخانه عربستان رفتم و گفتم میخواهم به حج بروم. به خاطر موهاو ریش بلندم به من گفتند تو چه مسلمانی هستی با این ظاهری که داری؟ از این رفتارشان خوشم نیامد ولی سرانجام به جده رفتم. چند حوله سفید خریدم و به خود بستم و میخواستم با اتوبوس به مکه بروم. تا این که من را به کاروانی معرفی کردند که از مشهد آمده بود. روحانی آن کاروان خیلی به من کمک کرد. هیچ اطلاع و آگاهی نسبت به آداب و مناسک حج نداشتم و با راهنمایی آن روحانی حج را به جا آوردم. موهایم را از ته زدم، به آمریکا برگشتم و زندگی دوباره من آغاز شد. بعضی وقتها فکر میکنم اگر روزی داستان زندگیام را بنویسم تیتر آن را این گونه مینویسم « و خداوند ابلهها را نیز دوست میدارد...» واقعا خیلی سطحی فکر میکردم و راجع به خیلی مسائل اصلا فکر نمیکردم. روزی که داشتم دور خانه خدا طواف میکردم متوجه شدم آن روز، روز تولد من است و خداوند این را به سادگی در زندگی من قرار داده بود و گفت: ببین تولد دوبارهای به تو دادم. خرابش نکن.
قرآن را ساده به دست نیاوردم
به دوستانم که قرآن خواندن من رانگاه میکنند میگویم من این قرآن را آسان به دست نیاوردم و از کسانی که این برنامه را تماشا میکنند تقاضا میکنم نگاه دوبارهای در این قرآن داشته باشند. و هرچه راجع به این کتاب در ذهنشان هست کنار بگذارند و خودشان به دنبال فهم محتوای قرآن بروند. من با این دید به سراغ قرآن رفتم. احسان علیخانی با تأیید گفتههای محمد به این نکته اشاره کرد که خیلی از ما در این شبها به سراغ این کتاب میرویم تا آن را برای مراسم شب قدر روی سرمان بگیریم، اما از قلب و درون و فحوا و محتوایش چیز زیادی نمیدانیم.
حجاب را انتخاب کردم
وی سپس از همسر محمد پرسید: شما آن زمان حجاب داشتید؟ همسر محمد گفت: بله، از سن 13 سالگی حجاب گذاشته بودم. مادرم به من آموخته بود که به عنوان یک مسلمان با شروع سن تکلیف باید حجاب داشته باشم ، نماز و روزههایم را به جا بیاورم اما هیچ فشاری از سوی خانواده نبود. من دو خواهر دارم که یکی محجبه است و دیگری حجاب ندارد. و من حجاب را کاملا انتخاب کردم. وی در پاسخ به علیخانی که علت این انتخاب را پرسید گفت: اگر آن زمان این سؤال را میپرسیدید شاید میگفتم چون وظیفه من به عنوان یک مسلمان رعایت حجاب و ادای نماز و روزه است ولی چرایی انجام این مسائل را متوجه نمیشدم. نه اینکه کسی به من نگفته بود، اما من درک نمیکردم. به تدریج و بعد از گذشت 4 سال که حجاب گذاشته بودم متوجه شدم این حجاب صرفا پارچهای نیست که من دور خود پیچیده باشم. بلکه حفاظی است که از من مراقبت میکند. همین مسئله باعث شد تا در دوران دبیرستان تحت فشار گروه همسالان قرار نگیرم و به شرکت در مراسمی نظیر پارتی و ... دعوت نشوم. شاید به دلیل شرایط حساس سنیام دوست داشتم این اتفاق برایم بیافتد و مورد توجه قرار بگیرم ولی خوب این حجاب از من محافظت میکرد.
مخالفت اطرافیان با حجاب
علیخانی پرسید: آیا مثل محمد در اطراف شما هم کسی بود که شما را از داشتن حجاب منع کند. وی پاسخ داد: شاید کمی عجیب باشد ولی من هم عمویی داشتم که مخالف حجاب بود.تفکر عموی من به شدت آمریکایی بود، چون از جوانی آنجا زندگی میکرد و حتی میگفت باید انگیسی صحبت کنید و با سبک آمریکایی زندگی میکرد و به من و مادرم میگفت حجاب نگذارید. شما در کشوری زندگی میکنید که اجباری به گذاشتن حجاب نیست. و وقتی حجاب دارید بیشتر به شما توجه میکنند و مخالفت میکردند. من زمانی که 9 ساله بودم و تازه حجاب بر من واجب شده بود دوره کوتاهی به طور امتحانی حجاب گذاشتم، عمویم میگفت: تو بچهای و این حجاب را از سرت دربیار.
خداوند عشق را آفرید...
علیخانی: چرا با محمد ازدواج کردید؟ با آدمی که تازه وارد این فضا شده بود و بعد از گذشتهای که داشت تازه با هیئت امام حسین آشنا شده بود درحالی که شما از خانواده سنتی و مذهبی بودید. وی گفت: محمد همیشه حرفی میزند که من خیلی به آن معتقدم. او میگوید خداوند عشق را در دل ما قرار میدهد. شاید محمد کاری نکرده که من به او علاقهمند بشوم. خدا این عشق را در قلب من گذاشته است.
معجزهای که به آن بیمعرفتیم
علیخانی از محمد پرسید به هنگام خواندن قرآن وقتی با آیهای روبرو میشدی مبنی بر اینکه خداوند زمین را از حجت خود خالی نمیگذارد چه برداشتی داشتی؟ محمد گفت: من امامت را از همین قرآن یاد گرفتم. خداوند در سوره بقره آیه 124 میفرماید: ای ابراهیم اکنون که تو همه امتحانات را خوب پشت سر گذاشتی ما تو را به عنوان امام برمیگزینیم، فهمیدم که فرقی بین پیامبری و امامت هست و وقتی به آیهای که شما فرمودید رسیدم متوجه شدم که خداوند هیچ گاه زمین را از حجت خود خالی نمیگذارد. و دانستم که در این شبهای قدر فرشتگان بر حجت خداوند که در زمین است نازل میشوند. 20 دقیقه طول کشید که من تسلیم این منطق شدم و 4 سال طول کشید که متوجه تفکرات شیعیان شدم و اهل بیت را شناختم و فهمیدم اهل بیت همان حجت خدا روی زمینند. علیخانی با تأیید این نکته افزود: و خیلی جالب است که کتاب حافظ، یا فیزیک هالیدی را به تنهایی نمیتوان فهمید، و حتما قرآن که یک معجزه الهی است به یک معلم و مفسر نیاز دارد و آن معلمین اهل بیت هستند. محمد در تکمیل صحبتهایش گفت: به دوستانم میگویم که ما مسلمانان نسبت به این کتاب خیلی بیمعرفتیم. برای مثال یهود با عصای موسی به دنبال تغییر دنیا و ذهنیت مردم دنیا است و ما چه قدر بیمعرفتیم که حتی به خاطر خودمان حاضر نیستیم سراغ این کتاب برویم و بخوانیمش، چون این کتاب معجزه پیغمبر ما است.
کسی را قضاوت نکنیم
همسر محمد گفت: خیلی جالب است که قرآن در ماه رمضان نازل شده و محمد هم همان موقع با قرآن آشنا شده، این نکته عجیبی است که اتفاق افتاده است. محمد و همسرش که نتوانستند داستان فعالیتشان جهت تبلیغ دین برای سرخ پوستها و اسلام آوردن عدهای از آنها را تعریف کنند، از آروزهایشان گفتند. محمد آرزو کرد جوانها در تمام عقایدشان بازنگری داشته باشند. خداوند در قرآن میفرماید من به مذهب شما اعم از یهودی، مسیحی، مسلمان و ... کاری ندارم برای من 3 چیز مهم است و آن اینکه شما من را به یکتایی قبول دارید، روز قیامت و روز حساب را قبول دارید و اینکه من به اعمال و رفتارتان نگاه میکنم. آرزو میکنم به این کتاب که فهمش به آسانی میسر است نگاه دوبارهای داشته باشیم و آن را آرامش خود، خانواده و جامعهمان قرار بدهیم. همسر محمد هم آرزو کرد که عاقبت به خیر شویم، چون معتقد است که معلوم نیست تا آخر این گونه بمانیم. وی در پاسخ به علیخانی که پرسید خودش را از افرادی شبیه خواهرش که ممکن است حجاب نداشته باشند بهتر میداند یا نه، گفت: به هیچ وجه، چون باطن انسانها مهم است و ما اجازه نداریم کسی را قضاوت کنیم. و این نکته مهمیاست که خیلی از ما اکثرا از آن غفلت میکنیم.
کلام پایانی
علیخانی به هنگام روج از کهکشان ماه عسل گفت: هیچ چیز نمیتوانم بگویم. شب قدر است و همین قرآنی را که یک گوشهای در کمد خانههایمان نگاه میداریم میتوانیم امشب با یک حال متفاوتی روی سرمان بگذاریم بعضی مواقع خیلی نسبت بهش بیمعرفتیم. حرف قشنگی زد محمد... این معجزه دین ما است.
نظر شما